دکتر  امیر رضا عارف ،  به قلم مصطفی پویان

مدیر گروه ترجمه  کتاب  سرطان  امپراتور بیماری ها

امیررضا عارف همانند بسیاری از کودکان سرزمین دوست­ داشتنی­‌مان، ایران، با آرزوی پوشیدن لباس سفید پزشکی و خدمت به همنوعانش،‌ در یک خانوادة کارمندی ـ فرهنگـی پرورش یافت. با وجود تلاش­های خودش و خانواده­اش، صرفاً به دلیل مشکلات پیش ­بینی نشده شخصی، ‌از ورود به رشتة دلخواه و مورد علاقه­ اش (پزشکی) « جا ماند» و مجبور شد مسیر زندگی­ اش را از راهی دیگر ادامه دهد ...

در اینکه چه حکمتی در این « جا ماندن» به ظاهر تلخ وجود داشت، حکایت اردوان، دانشمند زرتشتی، ‌ایرانی است که  هنری ون دایگ  به زیبایی هر چه تمام­تر در کتاب:

آن خردمند دیگر (The Story of the Other Wise Man) بیان کرده است.

ابتدا خلاصه ای از این کتاب

سه خردمند ایرانی، از طریق ستاره­ شناسی و مطالعة متون کهن و پیشگویی­ های انبیای پیشین دریافته بودند که در زمانی معین، شش روز پیش از اول ژانویه، شهریاری عظیم از میان بنی­اسرائیل ظهور خواهد کرد. آنها هدایایی شامل طلا، مورد و کندر با خود همراه داشتند تا در لحظة تولد تقدیم این نوزاد بهشتی کنند.

در آن زمان هیرودیس پادشاه بیت­اللحم بود. او از مغان (در آن زمان به دانشمند و خردمندان زرتشتی مُغ می­گفتند) خواسته بود تا در احوال این طفل به دقت تحقیق و تفحص کنند و او را باخبر سازند. مغان ستاره­ای در شرق دیدند،‌ رد آن را گرفته و در اورشلیم به مریم و طفلش رسیدند. چون در خواب وحی بدیشان رسید، برنگشتند تا هیرودیس را با خبر سازند. آن­ها تصمیم گرفتند هدایای خود را که شامل طلا (کنایه از ملکوت و سلطه و پادشاهی)، کندر (کنایه از رایحه خوش عالم بالا) و مورد (کنایه از رنج­ها و آلام آن حضرت در راه عشق به انسانیت) بود،‌ تقدیم نوزاد و مادرش نمایند. اسامی مغان در متون مسیحی، کاسپار (Caspar)، ملکیور (Melchiore) و بالتازار (Baltazar) است. اما در متون فارسی از آن­ها به نام لهراسب، جاماسب و گشتاسب اسم برده شده است.

و اما خلاصه متن داستان « آن خردمند دیگر»

   در آن روزگار که هیرودیس سرور بسیاری از پادشاهان بود و هرود مشهور، بر اورشلیم فرمان­روایی داشت؛‌ در شهر اکباتان، شهری در میانة کوه­های سرزمین پارس، مردی به نام اردوان زندگی می­کرد. او می­توانست از بام خانه خویش، قصر ییلاقی شاهنشاه اشکانی را نظاره کند. اردوان امشب نُه نفر میهمان دارد. او جامة سفید موبدان و مغان زرتشتی را بر تن دارد. پدرش نیز در جمع دوستان است. دعا و سرود در کنار آتش خوانده می­شود. اردوان برای حاضران از علم ستاره­شناسی، که برترین دانش­هاست سخن می­گوید. سپس از درخشش ستاره­ای جدید در خاندان یعقوب حرف می­زند. همه با او هم­ عقیده هستند، اما زمان دقیق این واقعه را نمی­دانند، چون جزء رموز دین است. اردوان پاسخ می­دهد که رمز این واقعه بر او و سه دوست پارسی خردمندش، کاسپار، ملکیور و بالتازار نشان داده شده است. بر اساس این رمزگشایی، این واقعه باید همان سال بهار رخ دهد. این سه دوست در معبد کهنسال هفت فلک در سرزمین بابلیون به رصد آسمان مشغولند و اردوان در اکباتان کار رصد را به عهده دارد. قرار است اگر ستاره­ای نو بدرخشد، دوستانش تا ده روز در معبد منتظرش بمانند و وقتی اردوان به آنان پیوست همگی با هم به دیدار کودک موعود بروند. اردوان تمام دارایی­اش را به خاطر این کودک فروخته و تبدیل به سه گوهر گرانبها یعنی زمرد، یاقوت و مروارید کرده است. او از همة دوستانش می­خواهد تا همراهی­اش کنند. هر کدام از میهمانان عذری می­آورند تا همراه اردوان نباشند. اردوان تصمیم می­گیرد به تنهایی راهی سفر شود. 

  اردوان سوار بر اسبش به سمت مغرب می­رود. باید یکصد و پنجاه فرسنگ راه طی کند. می­داند که روزی پانزده فرسنگ با اسبش پیش خواهد رفت؛ پس، بعد از ده روز به مقصد خواهد رسید. او پس از ده روز به دیوارهای شهر بابل می­رسد. اردوان مایل است به شهر وارد شود و غذایی برای خود و اسبش تهیه نموده و استراحتی کنند. اما چون تا معبد هفت فلک، سه ساعت راه مانده بود و باید هر چه زودتر خود را به سه خردمند برساند، وارد شهر نمی­شود. در کنار جاده­ای در خارج شهر، پیرمرد بیماری را افتاده بر زمین می­بیند. می­داند که اگر تأمل کند ممکن است به دوستانش نرسد، اما به تیمار مرد بیمار می­پردازد. روی او را می­پوشاند و به او آب و غذا و دارو می­خوراند. وقتی بیمار کمی بهبود می­یابد از اردوان می­ شنود که برای یافتن شهریاری بزرگ عزم رفتن به اورشلیم را دارد. پیرمرد او را راهنمایی می­کند که چگونه به سمت بیت ­اللحم برود. اردوان با شتاب خود را به معبد هفت فلک می­رساند اما نشانی از سه مُغ دیگرنمی­یابد و به این ترتیب اردوان از سه خردمند دیگر « جا می­ماند»!

اردوان مجبور می­شود به شهر بابل برگردد. قطعة­ زمرد را بفروشد و قطاری از شتران و توشة راه فراهم کند تا بتواند وارد کویر شود. با سختی فراوان و مرارت­های بسیار، خود را به بیت­اللحم می­رساند. در دهکده­ای از مادری که کودکی در کنار خود دارد می­شنود که سه روز پیش، سه ایرانی وارد دهکده شده­اند و از طریق هدایت ستاره­ای، خود را به خانة یوسف ناصری رساندند. در آن خانه زنی به نام مریم با کودک نوزادش زندگی می­کرده. سه ایرانی هدایای خود را تحویل داده و رفته­اند. پس از آن یوسف ناصری بچه و مادر را برداشته و شبانه به سمت مصر می­گریزند. اردوان در خانة آن زن غذایی می­خورد. سربازان هرود که به خانه­ها می­ریختند تا بچه­ها را بکشند، به خانة آن زن داخل شدند. اردوان یاقوت خود را به سربازان می­دهد تا از کشتن کودک آن زن بگذرند. پس از آن اردوان به طرف مصر به راه می­افتد. اهرام ثلاثه را می­بیند، در کنار مجسمه ابوالهول می­نشیند، اما موفق به دیدار مسیح نمی­شود. او در پی دیدار مسیح به اسکندریه می­رود و سپس از مکانی به مکان دیگر تا گمشدة­ خود را بیابد! ‌اما نمی­یابد ولی نیازمندان بسیاری را یاری می­دهد.

سی و سه سال از زندگی اردوان به همین منوال می­گذرد! در انتها نیز خود را به اورشلیم می­رساند. مردم شهر را می­بیند که قصد دارند خود را به جلجتا برسانند تا شاهد سه اعدام باشند. دو راهزن ‌و مردی به نام عیسای ناصری که ادعا کرده پسر خداست. با آن­ها همراه می­شود اما پیش از رسیدن به محل موعود، گروهی از سربازان مقدونی را می­بیند که دختر جوانی را به قصد بردگی با خود می­برند و بر زمین می­کشند. اردوان مروارید را می­دهد و دخترک را آزاد می­سازد. اما دیگر هدیه­ای ندارد که نثار آن شهریار نماید و او را از مرگ برهاند. اردوان به زبان اشکانی با عالم غیب سخن می­گوید. او تمام عمر خود را صرف خدمت به مردم کرده است ولی عیسای ناصری را نیافته است. از عالم غیب ندا می­رسد که «خدمت به مردم، خدمت به خداست». اردوان نفسی آرام از سر خشنودی بر می­آورد و احساس می­کند سفرش به راستی پایان یافته است. گنجینه جواهراتش به درگاه آن پادشاه، مُهر قبول یافته بود و در ظاهر بدون هدیه­ ای در دست، به دیدار آن شهریار اقلیم روح، مشرف شده بود.

امیر عزیز، پس از اتفاق به ظاهر تلخِ قبول نشدن در رشتة پزشکی­، ‌مشغول تحصیل در رشتة شیمی کاربردی شد. در سال 79 موفق به اخذ مدرک کارشناسی شده و در تصمیم­ گیری برای ادامة تحصیل در داخل کشور و یا خارج از وطن مردد می­ماند ...

« مهاتما گاندی» معمار بزرگ دموکراسی در یکی از پرجمعیت­ ترین کشورهای جهان ـ هندوستان می­گوید: در زندگی ما انسان­ها لحظاتی وجود دارد که باید وارد عمل شوی. حتی اگر قرار باشد که بهترین عزیزان و دوستان خود را جا بگذاری ...

امیررضا نیز در پاسخ به این ندای درون،‌ راه سفر را برمی­گزیند و به دور از پدر، مادر و تنها خواهرش و نیز در تلاش برای ادامة تحصیل و دنبال کردن آرزوی کودکی­اش، به کشور سوئد و دانشگاه گوتنبرگ مهاجرت می­کند.

پس از یک سال و نیم زندگی در کشور سوئد و گذراندن دروس مورد نظر، برای انجام پروژة کارشناسی ارشد به دانشگاه کاونتری انگلستان منتقل می­شود و سرانجام در سال 1384 با درجة عالی،‌ در رشتة شیمی تجزیة دارویی، فارغ­التحصیل می­گردد. امیررضا یک بار دیگر برای ورود به رشتة پزشکی تلاش می­کند، اما بدلیل نداشتن پشتوانة مالی کافی مجدداً از ادامة تحصیل در رشتة پزشکی باز می­ماند! او این بار مسیر پیشرفت خود را با گرفتن پذیرش دورة دکتری در رشتة « سنتز مواد آلی» از دانشگاه کرنفیلد انگلستان ادامه می­دهد ...

کوتاه مدتی پس از آغاز دورة دکتری،‌ امیررضا عارف در برابر یک لحظة بزرگ و استثنایی قرار می­گیرد. لحظه­ ای ناب، دلخواه و منحصربفرد!

نادر ابراهیمی، خالق رمان معروف و کم­نظیر « آتش بدون دود» می­نویسد:

«هرگز هیچ لحظه­ای عظیم­تر از آن لحظه که می­آید نیست. لحظه­ های بزرگ، می­آیند؛ اما به گذشته نمی­روند. هیچ لحظة بزرگی متعلق به گورستان نیست. لحظه­ ها به ما می­رسند، ما را در میان می­گیرند، اندکی نزد ما درنگ می­کنند، اگر لیاقتِ بهره­گیری شرافتمندانه از آن را داشته باشیم به دادمان می­رسند و اگر نداشته باشیم، طبق قانونِ طبیعیِ لحظه­ های بزرگ، واپس می­ نشینند برای مدت­ها، تا باز کِی!

آنها عقب­گرد می­کنند، شتابان و در انتظارِ انسانِ لایق می­مانند...»

   

به دلیل کاملاً تصادفی،‌ امیررضا در مقابل یک پروژة بزرگ، جذاب و کم­نظیر در رشتة پزشکی قرار می­گیرد و این همان لحظة تاریخی بود که او را به دنیای زیبای زیست­شناسی و پزشکی پیوند زد. عنوان پروژة پیشنهادی «کاربرد نانوتکنولوژی در فن­آوری زیستی سلول­های بنیادی» بود که بطور خاص ساخت داربست سلولی انتخابی برای بیماران قطع نخاعی را از طریق تمایز سلول­های بنیادی هدف قرار داده بود. وقتی امیررضا عارف رسیدن به آرزوی کودکی­اش را در انجام این پروژه می­بیند، تمام انرژی و وقت خود را صرف انجام دقیق و کم نقص آن می­کند و سرانجام در سال 1387 موفق به اخذ مدرک دکترای خود از دانشگاه کرنفیلد انگلستان می­شود.

در همان سال پایان­ نامه دکترای وی به عنوان بهترین پایان­ نامه انتخاب شده و به صورت کتاب چاپ
می­شود. مقالات متعددی نیز از این پژوهش در مجلات معتبرعلمی به چاپ می­رسد تا اینکه در سال 2008 در کنفرانس بین­المللی نانوتک در بوستون آمریکا دعوت به سخنرانی می­شود.

حضور در این کنفرانس مهم و سخنرانی در آن موجب می­شود تا دکتر عارف در کمتر از سه ماه بعد، موفق به گرفتن پذیرش در دورة فوق دکترا از مؤسسة فن­آوری ماساچوست (MIT) شود.

دکتر عارف در دانشگاه MIT با یکی از استادان بزرگ، معروف و پرانگیزة «مهندسی زیست­ پزشکی» به نام «پروفسور راجرکَم» شروع به کار می­کند. در همان ابتدای کار، دکتر عارف متوجه انگیزة کم­نظیر استادش در زمینة تحقیقات سرطان می­شود. پروفسور راجر تنها دخترش را در سن 20 سالگی بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود و انگیزه­های فراوانی برای تحقیق و پژوهش در زمینة درمان بیماری سرطان داشت. پروفسور راجرکَم با توجه به علاقمندی دکتر عارف، وی را به عنوان مدیر یکی از پروژه­های مهم و کلیدی خود منسوب می­کند. در این پروژه هدف نهایی، ایجاد محیطی سه بعدی در آزمایشگاه بود که بتوان در آن محیط، رشد تومورهای سرطانی را توسط داروهای شناخته شدة ضد سرطان متوقف کرد.

این پروژة بزرگ، که بخشی از آن به صورت مشترک در کشورهای سنگاپور و فرانسه انجام می­شد، باعث مهاجرت کوتاه مدت دوسالة دکتر عارف به سنگاپور شد.

در حین انجام این پروژة بزرگ و گسترده، دکتر عارف با افراد صاحب­نظر زیادی روبرو می­شود و از همة آنها در تکمیل پروژة خود بهره می­گیرد و بالاخره موفق به ساخت این محیط سه بعدی منحصربه­فرد می­شود که
می­توانست رشد تومورهای سرطانی را توسط داروهای شناخته شدة ضد سرطان متوقف کند.

اهمیت این محیط­ها در استفاده از آن برای آزمایش چگونگی عملکرد داروهای جدید ضد سرطان بود.

 

پس از تکمیل این پروژه، دکتر عارف به دلیل علاقه بسیار زیاد برای رویارویی با این بیماری مخوف، تصمیم می­گیرد تا با همراهی و کمک استاد خود، به یکی از برترین، مجهزترین و بزرگ­ترین مراکز تحقیقاتی سرطان دنیا،‌ یعنی مؤسسة دانا ـ فاربر در دانشکدة پزشکی هاروارد ملحق شود.

از سال 1390 دکتر امیررضا عارف به عنوان محقق ارشد در دانشکدة پزشکی هاروارد و دپارتمان سرطان دانا ـ فاربر مشغول به کار، تحقیق و پژوهش می­شود. ایشان ضمن انتقال فناوری محیط­های سه بعدی کشت تومور از دانشگاه MIT به هاروارد، مسئولیت آزمایش داروهای کلینیکی ضد سرطان، قبل از اینکه بطور وسیع در طی شیمی درمانی بیماران سرطانی (به ویژه سرطانهای ریه، پستان و تخمدان) مورد استفاده قرار گیرد را نیز به­عهده دارند. شاید کمترین تجربة کارکردن در چنین شرایطی همراه با اساتید مشهور دنیا به دکتر عارف آموخته باشد که چگونه باید در مسیر مبارزه با این بیماری مخوف در کنار مردم کشورش باشد!

به خاطر دارم در اولین تماس تفلنی که با ایشان داشتم و در اولین برخوردمان بود که فهمیدم دکتر عارف ترجمة این کتاب را نه به عنوان یک «وظیفه» بلکه به عنوان یک « رسالت» در مسیر زندگی علمی اش انجام می­دهد! و این همان پیامی بود که بعدها (بعد از اینکه به طور کامل کتاب را خواندم) فهمیدم« سیدهارتا موکرجی» نویسندة کتاب نیز با چنین حسی کتاب را نوشته است!

*****

در این فکر بودم که افرادی چون دکتر عارف که در بهترین مراکز علمی جهان مشغول کار و تحقیق هستند و به بالاترین درجات علمی ممکن هم دست پیدا کرده­اند،‌ چه انگیزه­ای ممکن است آنها را برای کار سخت و طاقت­فرسای ترجمة کتاب به زبان فارسی ترغیب کند؟! پاسخی بهتر از این جملات نادر ابراهیمی در همان کتاب « آتش بدون دود» نیافتم!

من اینجا زاده شدم؛ در اینچه برون

که یادگارِ کوچ بزرگِ جد من، گالان اوجاست.

من اینجا زاده شدم؛ در اینچه برون

که اسب­هایش همه بی تابند

دخترانش، آرام

و مردانش، ‌خنجرهایشان را آینه می­ کنند.

من اینجا زاده شدم، در اینچه برون

که شیرین­ ترین آب شورِ صحرا را در دل خود دارد

و افسرده­ ترین مادرانِ بی­ فرزند را در چادرهای سیاه خود.

من آسمان را اینجا شناختم

که به هنگام غروب، رنگِ‌ ارغوانی دارد.

من سنبله­های گندم را اینجا بوییدم

که عطر مواجشان، عطر فروشان را خجل می­کند.

من گریستن و آواز خواندن را اینجا آموختم

که چه یگانه­اند این دو صدا ـ به هنگامِ غم.

من تاختن در شب، نشستن در باد، شکفتن در صبح

و خندیدن با چشمان تر را

اینجا آموختم، در اینچه­ برون ...

من، گونه­ های متفاوتِ دوست داشتن،

اشکال مختلف عشق،

و رنگ­های نامتشابه نفرت را اینجا شناختم

در اینچه برون ...

من زائر دائم این خاکم ـ که زادگاه من است

و عاشق امر بر این خاکم ـ که میهن من است

این سرزمین معطر، با اسبانِ شرور و دختران خوبروی

با دلوهایی که آب در آنها لَب پَر می­زند

با آتش و خشم و گناه و درد

سرزمین مقدس من است ـ اینچه برون ...

و چه ترحم­ انگیزند آنها که عاشقِ کاملِ زادگاهشان نیستند

و چه خشم­ انگیزند آنها که از میهن­شان

همانگونه نام می­برند که از یک ستاره­ی دور.

پیش از این همیشه می­ گفتم: من فرزند اینچه­ برونم

اما حال می­گویم:

تنها یکی از فرزندانِ مغموم اینچه­ برون بودن

مرا بس نیست.

من خودِ اینچه برونم ...

فریاد اینچه برونم

و صدای سراسر صحرا ...

 

برای اطلاع از دوره های جدید عضو خبرنامه شوید.